این مبلغ مسیحی متولد ۱۸۵۸ میلادی در گلاسکو اسکاتلند بود. وی در خانوادهای مسیحی بزرگ شد که از دوستان نزدیک دکتر دیوید لیوینگستون بودند. دوستی خانوادگی باعث شد تا فردریک از همان نوجوانی به این مبلغ که انجیل را به قاره آفریقا برد به دیده یک قهرمان نگاه کرده ومشتاق باشد تا روزی پا جای پای او بگذارد. او برای رسیدن به آرزویش تحصیلات خودش را ناتمام رها کرد تا در عوض حرفه ای عملی و کابردی مثل نجاری را فرا گیرد زیرا اعتقاد داشت که در آفریقا بیشتر به کارش خواهد آمد.
سرانجام در ۲۲ سالگی سرزمین مادری خود و رفاه و آسایش را ترک کرد تا کلام خداوند زنده و حقیقی را به کسانی که در تاریکی نشسته بودند برساند. برخلاف اصرار علمای مسلمان که سعی می کنند تا مسیحیان را استثمارگر و چپاول گر به تصیر بکشند، مبلغین مسیحی برای رساندن مژده حیات بخش انجیل به دیگر ملل بایستی همه چیز خود را از دست میدادند. آرنوت که بعدها به «سردار آفریقا» شهرت پیدا کرد بدنبال هیچ منفعت مالی نبود. او از روی محبتش به خداند و نجات دهنده خود زندگی در آب و هوای ملایم اسکاتلند را ترک کرده و به آب و هوای گرم و غیرقابل تحمل آفریقا رفت.
خاطرات او که در زمان حیاتش به چاپ رسید باعث شد تا توجه مسیحیان به مصیبت هم نوعانشان جلب گردد. در قرن نوزدهم کسی به آفریقا سفر نمی کرد مگر برای بردهگیری و یا تجارت عاج و پوست حیوانات وحشی. اما آرنوت مثل لیوینگستون به آنجا رفت تا کسانی را که در غفلت کامل از کلام خدای زنده و حقیقی، در نهایت خرافه پرستی و جنگ و جدال قبیله ای بودند از امکان رستگاری و حیاتی نو خبر دهد. او به خاطر محبتش به هم نوعان سیاه پوستش و محبت به خداوند عیسی مسیح دست به ازخودگذشتگی بزرگی زد. سفر زمینی او از آفریقای جنوبی تا به گوشه دیگر آن قاره حدود ۴ سال به طول کشید. وی با کمترین امکانات به همراه راهنماهای بومیاش فقط سه ماه در صحرای کالاهاری در حرکت بود بدین هدف تا مرکز بشارتی انجیل را در قلب آفریقا تاسیس کند.
برای اینکه تا حدی پی به خطرات و مشکلات خدمات بشارتی او ببریم در اینجا به یک صفحه از خاطراتش اشاره می شود:
«یک روز عصر گله ای آهوی وحشی به گودال آبی که در آن نزدیکی بود آمدند. من با شتاب و فقط با چند گلوله در جیبم به دنبالشان راهی شدم. بعد از اینکه آنها را حدود ۱۲ کیلومتر تعقیب کردیم – من و تنها راهنمای بومی- در جایی به فاصله تیررس آنها رسیدیم. پشت یک بوته پناه گرفته و موفق شدم ۳ تا از آنها را شکار کنم. دوتایشان کنار هم بر زمین افتادند و سومی ۱۰۰ متر آن طرفتر. بسیار عالی، اما چطوری گوشتی را که بسیار به آن نیاز داشتیم به بقیه گروه برسانیم؟ فقط یک نفر با خود داشتم پس او را فرستادم تا دیگران را برای کمک بیاوردو خودم آنجا ماندم تا حیوانات وحشی را دور نگاه دارم.
شب از راه رسید و بسیار تاریک و سرد بود، نه گلوله داشتم و نه لباس گرم. مدتی از تاریکی شب نگذشته بود که صدای خش خش ملایم پاهایی را شنیدم که به آرامی نزدیک می شدند و خبر از آمدن سگ های وحشی آفریقا می داد. علی رغم همه داد وفریادهای من برای راندن آنها، این حیوانات سمج مصمم بودند تا سهم خود را از شکار بگیرند. عاقبت مجبور شدم تا یک لاشه را به آنها بدهم و از دوتای دیگر مراقبت کنم.
چون باد سوزناکی می آمد با دشنه خودم پوست یکی از شکارها را کنده و در جوارش دراز کشیده و پوست را روی خودم کشیدم و به صدای زوزه و دعوای سگ ها گوش سپردم. بایستی از خستگی به خواب رفته بوده باشم زیرا با وحشت با نفس گرم یکی از سگ ها روی صورتم از خواب پریدم. برای چند لحظه به نظر می رسید که در بینشان گیر افتاده ام. به سرعت شروع کردم تا با یک دست تفنگ خالی و با دست دیگر دشنه بلندم را با شدت به هم کوبیدن و با این کار سگ ها از من فاصله گرفتند. سپس نوری لرزان از فاصله دوری پدیدار شد. مردان من دوان دوان و مشعل به دست می دویدند. گوشت آن دو شکار را تحویلشان دادم و در کنار آتشی گرم که افروختند به خواب رفتم.»
این مقاله برگرفته شده از کتاب زیر است:
Missionary travel in central Africa. F.S.Arnot (1914) pp 83-84