نیکلاس ریدلی در خانوادهٔ مسیحی و باایمان متولد شده و تحصیلات ابتداییاش را در نیوکاسل گذرانده و سپس وارد داشگاه کمبریج شد. در آنجا تحصیلات عالیه خود را به کمال رسانیده و به کسب درجه دکترای الهیات نایل شد. پس از آن مدتی را در فرانسه سپری کرده و بعد از بازگشت به خدمت «هنری هشتم» پادشاه وقت درآمد. ابتدا به مقام اسقفی راچستر رسیده و در زمان «ادوارد ششم» به لندن آمد تا اسقف آنجا شود. او در مقام شبانی در این کلیسا به بشارت کلام و مراقبت از قوم عزیز خداوند پرداخته و چنان زندگی مقدسی داشت که الگوی دیگران بود تا حدی که حتی دشمنانش هم نمیتوانستند ایرادی در زندگیاش پیدا کنند.
او حافظهای قوی داشته٬ صاحب طبعی لطیف و بسیار اهل مطالعه بود٬ بسیار مهربان٬ خونگرم و عاری از شرارت و بدخواهی و صدماتی را که به او میزدند به سرعت به باد فراموشی میسپرد. هر چند مهربان بود -بویژه نسبت به نزدیکانش- اما به ایشان هشدار میداد که اگر بدی کنند نباید انتظار هیچ چیزی را از او داشته باشند و چون بیگانهای با آنها برخورد خواهد کرد.
وی پس از مطالعه و تحقیق به فهم درستی از کتاب مقدس رسیده و دچار تحول روحانی شد. نشست و برخاست و گفتوگوی با «دکتر کرانمر» و «پیتر مارتیر» باعث تأیید صحت عقاید و تحکیم آنها شد. در زمان «ملکه ماری» او را به جرم مخالفت با تعالیم کلیسای کاتولیک به زندان انداختند: ابتدا در لندن و سپس به همراه لاتیمر و کرانمر به زندانی در آکسفورد فرستاده شد. وی در نامهای به دوستش لاتیمر -که در بخش دیگر زندان بود- چنین نوشت: «ای پدر گرامی٬ بگذار تا از زبان تو کلامی بشنوم تا مایه قوت قلب و تسلی من گردد. زیرا اگر خداوند مرا یاری ندهد همچون سرباز زبونی خواهم بود٬ اما او میتواند یک سرباز ترسو را بدل به مردی شجاع و جنگی سازد.»
وقتی که او را به حضور نماینده پاپ در مدرسه الهیات اکسفورد آوردند٬ تا زمانی که جرمش قراعت میشد با سری برهنه در حضور ایشان ایستاده بود اما به مجرد اینکه نام کاردینال روم و پاپ را شنید کلاهش را بر سر گذارد. به او دستور دادند تا کلاهش را از سر بردارد وی پاسخ داد: «من این کلاه را به عنوان بیاحترامی به شما بر سر نگذاردم بلکه با این کار سعی دارم روشن سازم که هیچ اعتبار و احترامی به اقتدار کلیسای روم و پاپ قایل نیستم.» پس دستور داده شد تا کلاهش را از سر او بگیرند که او به آرامی اجازه این کار را به آنها داد.
پس از بررسی عقایدش او را خلع لباس کرده٬ محکوم نموده و به زندانبان سپردند تا روز بعد در آتش سوزانده شود. آن شب ریش خود را تراشیده و پاهایش را شست و آماده شد. دوستان و نزدیکانش به دیدارش آمده و عدهای از آنها میگریستند. وی گفت: «میبینم که مرا دوست ندارید! زیرا برایم گریه میکنید. به نظر میرسد که نه برای شب دامادی من آمادهاید و نه راضی از آن. میبینم که آن دوستانی که باید باشید نیستید. آرام بگیرید٬ هرچند که فردا صبحانه من دردناک باشد یقین دارم که شام بسیار مطبوع و شیرینی در انتظارم است.» یکی از برادرانش از او خواست کرد تا شب را در جوارش سپری کند اما وی درخواستش را رد نموده و گفت: «خیال دارم تا امشب مثل هر شب سر به بالین گذارده و به آسودگی بخوابم.»
روز بعد او را از زندان بیرون آوردند؛ ردایی مشکی به تن داشته و کلاهی ارغوانی به سر. آنگاه روی برگردانیده و دید که لاتیمر از دور به دنبالش میآید و به وی گفت: « تو را در آنجا میبینم!» لاتیمر در پاسخ گفت: « با آخرین سرعتی که توانش را دارم به دنبالت میآیم.»
وقتی که به سکوی اعدام رسید دستهایش را برافراشته و چندی به آسمان خیره شد. زمانی که دید لاتیمر به او نزدیک میشود به سویش شتافته و او را در آغوش گرفته٬ بوسیده و به او قوت قلب داده و گفت: «دل قوی دار ای برادر! زیرا خداوند یا خشم آتش را فرو مینشاند و یا به ما قدرت میدهد تا در آن باقی بمانیم.» آنگاه به سوی سکو رفته٬ زانو زده٬ آن را بوسیده و خاضعانه دعا کرد و چون قصد داشت تا با مردم سخن بگوید٬ عدهای به سویش دویده و با دست جلو دهانش را گرفتند. بعد از اینکه ردایش را از تن بیرون آوردند٬ بر سنگی که کنار سکوی چوبی بود ایستاده و گفت: «ای پدر آسمانی٬ از صمیم قلب تو را سپاس میگویم که حتی تا پای مرگ بر حقانیت تو شهادت میدهم. التماس دارم تا خداوند بر مُلک انگلستان رحم نموده و آن را از تمام دشمنانش رهایی دهد.»
سپس زنجیری دور بدنش قرار دادند و او به آهنگری که زنجیر را در جایش محکم میکوبید روی کرده و گفت :«میخ را محکم بکوب زیرا به زودی نوبت گوشت و خون میرسد» زمانی که هیزمهای اطرافش را به آتش کشیدند فریاد برداشته و گفت: «خداوندا روح خود را به دستهای تو میسپارم» اما چون هیزمها در پایین پایش قرار داشته و آتش به بالا نمیرسید٬ التماس نمود تا بگذارند آتش به او برسد. برادر زنش متوجه منظورش نشده و پوشال بیشتری بر کندههای هیزم قرار داد و در نتیجه -قبل از دیگر جاها- بدنش از کمر به پایین سوخت تا اینکه سرانجام بالاتنهاش نیز در آتش افتاد.
روزی سوار بر قایقی بر روی رودخانه تایمز روانه بودند که ناگهان توفانی شدید برخاست تا حدی که نزدیک بود قایق غرق شود و همه همراهیانش در هراس بودند. وی به آنها گفت: «نگران نباشید! زیرا این قایق اسقفی را با خود حمل میکند که بایستی در آتش سوخته شود و نه مغروق در آب» وی در سال ۱۵۵۵ میلادی مسیح به شهادت رسید.
نوشته ساموئل کلارک – برگرفته شده از کتاب «چکیده تاریخ کلیسا؛ حاوی زندگینامه کوتاه پدران و دیگران» – ترجمه دکتر زرین قلوب