پارسا

دکتر جان گدی؛ مبشر در میان قبیله آدمخواران

هر کس که با تاریخ گسترش مسیحیت در قرنهای ۱۸ و ۱۹ میلادی آشنایی داشته باشد به خوبی می‌داند که مبلغین مسیحی که از اروپا و آمریکا به نقاط دورافتاده دنیا رفتند تا مژده نیک را به دیگر انسانها برسانند، جزو شجاع ترین، فدارکارترین، سخت کوش ترین و پرمحبت ترین انسانهایی بودند که این کره خاکی به خود دیده است.

     «جان گدی» یکی از چنین افرادی بود که در سال ۱۸۱۵ در اسکاتلند و در خانواده‌ای مسیحی بدنیا آمد. سالها بعد به دلیل مشکلات مالی خانواده آنها به کانادا (نوا سکاتیا) مهاجرت کردند. وی در سنین کودکی مبتلا به بیماریی می شود که پزشکان وقت از او قطع امید کرده بودند اما پدر و مادرش برای بازگشت سلامت او نزد خداوند عیسی مسیح دست به دعا برداشته و عهد می بندند که اگر بهبود یابد او را وقف خدمت پادشاهی خداوند خواهند ساخت. جان به تدریج سلامتی خود را باز یافته و غافل از عهدی که پدر و مادرش بسته بودند، بزرگ می شود. در ابتدای جوانی تحول روحانی را تجربه کرده و به دانشکده الهیات رفته و بعد از پایان دوره به خدمت شبانی مشغول می شود. در این زمان است که دعوت قوی خداوند را احساس می کند تا آسایش زندگی را ترک کرده و انجیل را به نقاط دورافتاده دنیا برساند.

   جزایر جدید هبرید مجموعه ای از ۸۰ جزیره کوچک در جنوب اقیانوس آرام هستند. در آن زمان این جزایر به تازگی توسط «کاپیتان کوک» کشف شده و توجه اروپایی‌ها را به خود جلب ساخته بودند. «جان گدی» تصمیم می گیرد تا به این جزایر رفته و نور کلام نجات بخش را به کسانی که در تاریکی نشسته بودند برساند. پیش از او یکی دیگر از مبشرین مسیحی به نام «جان ویلیامز» به محض پیاده شدن از کشتی و پای گذاشتن به یکی از این جزایر توسط ساکنین نیمه وحشی جزیره با ضرب چماق به قتل رسیده بود.

   جزیره نشینان این مناطق همگی نیمه برهنه، بت پرست، خرافی و داعما در حال جنگ با یکدیگر بودند و خوردن گوشت اسیران جنگی در بین آنها کاری عادی محسوب می شد. «دکتر جان گدی» نیمی از عمرش را در میان آنها سپری کرده و تعالیم نجات بخش مسیحیت را به آنها بشارت داد. قدرت کلام خدای زنده و حقیقی باعث شد تا شیوه زندگی مردم آنجا کاملا دگرگون گردد.

    در کلیسایی که او در آنجا تاسیس کرد این تابلو به یادبودش روی دیوار نصب شده است: « به یادبود دکتر جان گدی. متولد ۱۸۱۵ در اسکاتلند، شبان جزیره ادوارد بمدت ۷ سال. مبشر فرستاده شده از نوا سکاتیا به آنی توم به مدت ۲۴ سال. در سال ۱۸۴۸ وقتی که به اینجا پا گذاشت حتی یک مسیحی هم نبود. در سال ۱۸۷۲ وقتی که از این جهان رفت، یک بت پرست هم در اینجا باقی نبود.»

   در اینجا یک صفحه از خاطرات وی را ترجمه می کنیم که در آن به یکی از رسوم ضدانسانی مردم آن جزایر اشاره می کند، این رسم با تلاش‌های مسیحیان برای همیشه از میان برداشته شد.

   «« مرا به کلبه یکی از مردان بیمار دعوت کردند که حالش بسیار وخیم بود. وقتیکه به آنجا رسیدم دیدم که فقط پوست و استخوانی ازش باقی مانده و بیرون از کلبه‌اش نزدیک آتش روی زمین گذارده شده است. هرچند که امیدی به بهبودی اش نبود کمی دارو بهش  دادم تا شدت دردش را کمتر سازد.  مشخص بود وی رو به مرگ است، «لاتا» رییس قبیله را صدا زدم و از او خواستم که (در صورت مردن وی) جلو حلق آویز کردن بیوه زنش را بگیرد و او هم قولش را داد.

   چند روز بعد حوالی ظهر توجه ما به صدای یکباره شیون و عزاداری برای مرده جلب شد. می‌دانستم که چه روی خواهد داد و ترس و نگرانی از سلامت زن بیوه ذهنم را آشفته ساخت. لذا به سرعت به آن مکان شتافته و دیدم که پیکر بی‌جانش را در فضای باز قرار داده و تعدادی از زنها دور تا دورش را گرفته و به جسدش برگهای خشک شده را می‌مالیدند؛ همزمان به شیوه‌ای دلخراش سوگواری می‌کردند و اشک از دیدگان همه سرازیر بود. عده زیادی هم موهای سرشان را از فشار اندوه می‌کشیدند و با چنان صدای گوشخراشی زاری می کردند که تاب ایستادن در نزدیکی آنها را نداشتم. با نگرانی به دور و بر نگاه می کردم تا بیوه زن بیچاره را ببینم اما آنجا نبود. به درون کلبه شتافتم تا شاید پیدایش کنم اما جستجویم بی فایده بود.

   به مکان عزاداری برگشتم – جایی که زنها نشسته بودند- و آن زن را دیدم که نشسته است. با صدای بلند گفتم: این زن نباید خفه بشود. چند زن با من همصدا شدند و گفتند؛ نه، نه، خفه اش نکنید. بعد سعی کردم تا او را به جای امنی هدایت کنم اما بلافاصله چند مرد جوان (از نزدیکانش) او را گرفته و به زور به سمت مخالف کشاندند. زن تقلا می کرد که همراهم بیاید و کشمکش چنان بالا گرفت که همگی به کلبه‌ای که در آنجا بود اصابت کرده و کلبه فروریخت.

   دوباره زن بیچاره را گرفتند و اینک مردان چماق‌هایشان را به دست گرفته بودند. عده‌ای مصمم بودند تا مانع جنایت هولناک شوند، عده دیگری مصصم‌تر تا به هرقیمتی آن را به انجام رسانند. یکی از نزدیکان بیوه زن مرا به سمتی هل داده و با چماق افراشته و به حالت تهدیدکننده روبروی من ایستاد. بلافاصله یکی دیگر از نزدیکانش -مردی جوان و قوی هیکل- گردنبند زن را به دست گرفته و شروع کرد به خفه کردن وی. من سعی کردم تا جلو قاتل را بگیرم ولی او لگد پرانده ، با یک دست مرا می‌زد و با دست دیگرش زن را گرفته بود.

   در این حین چندین نفر با چماق‌های افراشته -بویژه کسی که پشت سرم بود- مرا محاصره کرده و آماده بودند تا مانع دخالت من شوند. من با فریاد از رییس قبیله خواستم که آمده و مانع شود، اما فایده‌ای نداشت. ناچار شدم که بی حرکت ایستاده و بگذارم تا آن صحنه شوم به وقوع بپیوندد که شرح جزییاتش بسیار تکان‌دهنده است؛ همان زنهایی که تظاهر می‌کردند مخالف مرگش هستند، دست و پایش را محکم گرفتند تا اینکه به قتل رسید و وقتی که کار تمام شد گریه و زاری را از سر گرفتند. پس از اینکه قاتل شریر به اندازه کافی طعمه‌اش را در فشار نگاه داشت تا جان از تنش بیرون برود، رییس قبیله پا پیش گذاشته و با داد و بیداد آن را منع کرد و در عین حال نگاهش به من بود که آیا او را نظاره می کنم یا نه. قاتل هم به خوبی معنای این حرکت ریاکارانه را درک کرده و مقتول را رها کرد. وی طناب اعدام را خواست و چون یکی دم دست نداشتند ریسمانی بافته شده از پوست درخت برایش آوردند. او آن را محکم دور گردن زن پیچاند و بعد رهایش کرد؛ به نظر کاملا بی خیال بود و راضی از نتیجه کارش.

  من اجازه ندادم تا فرصت از دست برود و سعی کردم تا وجدان خفته‌اش را بیدار سازم؛ لذا خیلی جدی توبیخش کردم. اما وی با بی تفاوتی گفت که این کار در بین آنها کار بدی محسوب نمی‌شود. من از گناهش به او هشدار دادم و نتیجه آن که هلاکت ابدی است. ظاهرا توبیخ‌هایم موثر واقع شد چون که مرا تهدید به مرگ کرد؛ چماقش  را بلند کرده و به سمتم به حرکت درآمد. من محکم سر جایم ایستاده و گفتم که هیچ ترسی از او ندارم و همچنان درباره گناه آلوده بودن رفتارش و نتیجه آن به او هشدارم را تکرار کردم. عاقبت چماقش را پایین آورده و اندکی بعد از آنجا رفت.»»

    ترجمه و تالیف: دکتر زرین قلوب.

    برگرفته شده از کتاب زیر:

   Missionary life among the Cannibals. George Patterson. Kindle edition.

Exit mobile version