«و صدایی بلند شنیدم که از میان معبد به آن هفت فرشته می گوید که : بروید پیاله های خشم خدا را بر زمین بریزید. و اولی رفته پیاله خود را بر زمین ریخت و زخمی زشت و دردناک بر مردمانی که نشان وحش دارند و تمثال او را می پرستند، بیرون آمد» مکاشفه یوحنای رسول ۱۶: ۱-۲
در قرن نوزده میلادی کلیسای مسیح مشبرین زیادی را به نقاط مختلف دنیا فرستاد تا نور کلام خداوند زنده را به کسانی که به ظلمات خو گرفته بودند برسانند. «آنتونی نوریس گرووز» یکی از این مبشرین بود که زندگی مرفه و آب و هوای ملایم جزیره انگلیس را ترک کرد و به منطقه داغ و شرجی عراق رفت. وی به همراه زن جوان و فرزندان خردسالش در شهر بغداد سکنی گزید. اما در آنجا چیزی غیر از ضدیت مردم، قحطی، وبا، سیل و طاعون انتظارشان را نمی کشید.
وی به تجربه شاهد این وعده نجات دهنده اش بود که؛ زمانی خداوند زنده پیاله خشم خود را بر دشمنانش فرو می ریخت، فرزندانش را در امان کامل نگاه می داشت. درحالیکه اکثر جمعیت ساکن بغداد که نتوانسته بودند فرار کنند، یا در اثر طاعون می مردند و یا خانه های خشت وگلی شان بر سرشان فرومی ریخت، اهل خانه این مبشر در سلامت و امنیت کامل بودند. مجازات خداوند زنده بر آن خاک مقدسی که شیعیان به زیارتش می روند به حدی شدید بود که حتی کسی نبود تا مرده هایشان را دفن کند و خوراک حیوانات درنده می شدند. در اینجا یک صفحه از خاطرات وی را می آوریم:
« ۵ ماه مه ۱۸۳۰
در خاطرات دیروزم نوشتم که نیمی از جمعیت این شهر در عرض دو ماه نابود شدند اما با این اخباری که به من می رسد به این نتیجه رسیده ام که حداقل دوسوم آنها هلاک شده اند که چندین علت دارد؛ وقتی که اکثر مردم می توانستند فرار کنند -تا از ساکنین شهر کاسته شود- آب رودخانه چنان بالا آمد که این کار را بسیار مشکل ساخت. پس منتظر ماندند تا آب فروکش کند اما درعوض رودخانه به طغیانش به حدی اضافه شد که کسانی که شهر را ترک کرده بودند مجبور به بازگشت شدند. آنهایی هم که نتوانستند برگردند خود را به زمین مرتفعی رساندند تا از سیلاب در امان بمانند. در هر دوحال تعداد زیادی از آنها در جوار هم قرار گرفتند بدون امکان جابجایی. (این امکان سرایت طاعون را در بینشان افزایش می داد)
در شهر مرگ و میر چنان زیاد بود که تقریبا از سکنه خالی شد: سیلاب باعث شد تا نیمی از خانه های خشت و گلی شهر با خاک یکسان شوند. در نتیجه باقی مردم به خانه های برجامانده فرار کردند (خانه های خالی که سکنه آن همه مرده بودند). اغلب اوقات ۲۰ تا ۳۰ نفر در یک خانه تجمع داشتند، مثل خانه همسایه ما: به همین دلیل بر میزان مرگ و میر افزوده می شد.
از هر کس که بپرسید به شما خواهد گفت که شهر خالی از سکنه شده است. پاشا (حکمرانی که دولت عثمانی به آنجا گمارده) از ۱۰۰ تا سرباز محافظی که داشت فقط ۴ نفرشان زنده مانده اند. پسر آخوند ما -که او هم مُرد- امروز به من می گفت که در محله آنها حتی یک نفر هم زنده نمانده است، همه مرده اند.
سروان ت. که ۱۸ تا خدمتکار داشت ۱۴ نفرشان مرده اند، دوتایشان رو به مرگند و فقط دو نفر زنده مانده اند. در بین ارمنی ها نیمی شان مرده اند. امروز مردی ارمنی به من می گفت که از میان یک صد و سی خانوار فقط بیست و هفت نفر زنده مانده اند. اگر چه من فکر می کنم که قدری گزافه گویی می کند.
سید ابراهیم به من می گفت که در حیلا (بابل مدرن با جمعیت ۱۰ هزار نفر) دیگر کسی زنده نمانده به غیر از سگ ها و حیوانات وحشی که جسد مرده ها را در کوچه و خیابان خوراک خود ساخته اند. این سید ابراهیم یکی از همان دو خدمتکار سروان ت. است که زنده مانده است….
برای حفر قبر این ها پولی را درخواست می کنند که معادل ۳ پوند پول انگلیس است. (اجاره یک سال یک خانه ۱۰ پوند در آن زمان) به همین خاطر تعداد اجساد در کوچه و خیابان به حدی زیاد شده که پاشا مجبور شده تا همان مبلغ را به هر کسی بدهد که یک جسد را به رودخانه بیندازد.
در همه نواحی اطراف و دهکده ها مصیبت به کمال خود رسیده است. من هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و می بینم که اهل خانواده ما همه سالم و سرحالند، با تمام وجود احساس می کنم که خدای زنده قادر به انجام هر کاری هست. آری، حتی اگر هزار تن در کنار تو فرو افتند وده هزار نفر بر جانب راست تو، اما نزدیک تو هم نخواهد آمد. (مزمور ۹۱: ۷) اگر چه نمی توانم حدس بزنم که تاثیر این بلاها بر کار بشارتی ما چه خواهد بود؛ چه باعث از بین رفتن دشمنی مردم با انجیل گردد و چه خود مانعی در این راه گردد. اما حدس می زنم که آن را در هم بشکند، زیرا خداوند زنده -اگر نه قدرت- بلکه غرور مسلمین را در هم می شکند.
من دو سه بار است که اخیرا کاملا به حیرت درآمدم وقتی که پایم را از خانه بیرون گذاشتم؛ دیدم که چه نفرتی در ته دل این مسلمانهاست نسبت به ما مسیحیان. لباسی که به تن دارم به آنها می گوید که من یک مسیحی هستم. بعضی از اعراب را که می بینم -بخصوص زنهایشان- با چنان نفرت و غضبی مرا لعن و نفرین می فرستند که حساب ندارد. دو یا سه نفرشان هم زمان سرم داد می زنند گویی بانی مصایب آنها من هستم!
کسانی هم که آمده اند و در خانه مجاور ما ساکن شده اند بسیار عصبانی و غضبناک اند، بویژه یکی از مردهایشان که دلی سنگی دارد زیرا آنها دارند یکی یکی می میرند ولی ما مسیحیان با محبت پدر آسمانی همگی زنده ایم. یکی شان زیر پنجره خانه ما می نشیند و با صدای بلند صحبت می کند: «فقط این مسیحی ها و یهودی ها زنده مانده اند. اما در کل بغداد حتی صد تا مسلمان محمدی هم باقی نمانده است» البته این ادعا دروغ است. هرچند که تعداد مسیحیانی که مرده اند به زیادی یهودی ها و مسلمانها نیست ولی مرگ و میر در بین آنها هم بوده است چنانکه در صفحات قبلی به آنها اشاره کرده ام.
دارو و درمان هیچ تاثیری بر این بلا ندارد؛ اگر تب را قطع کنی، فرد انرژی ندارد تا زندگی کند. اگر آنها را تقویت کنی از فشار روی مغزشان می میرند. کسانی که مغزشان متاثر می شود دچار هذیان می شوند که خیلی کشنده است. افرادی که بدنشان دمل می زند – که تا دو هفته پنهان است- ممکن است زنده بمانند اما در این صورت غددشان بسیار متورم می شود که باید به سرعت آن را جدا کنند تا راحت بشود.
امشب بعد از سه هفته برای اولین بار بانگ اذان را از بام مسجد شنیدم.»
Journal of residence at Bagdad during the years of 1830-1831. Anthony Norris Groves. Kindle edition. PP 134-138