در ۲۸ دسامبر ۲۰۱۸ میلادی دادگاهی در آلمان یک زن و شوهر آلمانی تبار را به دلیل جنایت جنگی به زندان افکند. زنی آلمانی به نام «جنیفر» که به دین اسلام گرویده بود به همراه شوهرش در سال ۲۰۱۵ میلادی به سوریه می‌رود تا به جنبش داعش پیوسته و حکومت اسلامی را گسترش دهد. در آنجا دختربچه ۵ ساله‌ای را -که یزیدی بوده- به عنوان برده نگاه می‌داشتند. اما وقتی که آن دختربچه دچار شب‌ادراری می‌شود وی را در گرمای تابستان بیرون خانه به زنجیر می‌کشند تا از تشنگی بمیرد. همه ما که حکومت اسلامی را تجربه کرده‌ایم می‌دانیم که برای برپایی و برقراری آن به تنها چیزی که اهمیت داه نمی‌شود جان و شرافت انسانهاست.
در ابتدای قرن بیست میلادی نیز مبشری مسیحی خانه و زندگی آسوده و مرفه خود را ترک کرد تا مژده نجات بخش انجیل را به هندوها برساند. «جس و ایولیند براند» به ناحیه به نام «کولی هیل» رفته و در مکانی که در بین هندوها به کوهستان مرگ معروف بود ساکن شدند و به درمان و مداوای آنها پرداختند. آن ناحیه آلوده به مالاریا و افراد جذامی بود که به غیر از ساکنین آن کوهپایه دیگر هندوها جرات رفتن به آن را نداشتند. به مدت ۶سال «پوجاری» (یا همان آخوند هندوها) از ترس از دست دادن موقعیت و درآمدش با کار بشارت به شدت مخالفت می‌کرد. بگذارید به گوشه‌ای از زندگینامه آنها نگاه کنیم:
«پل ۵ سال داشت وقتی که اپیدمی آنفلونزا کل ناحیه «کولی هیل» را در برگرفت. ۶ سال بود که پدر و مادرش در بین قبایل ساکن کولی هیل زحمت کشیده بودند بدون اینکه حتی یک نفر هم به مسیح ایمان بیاورد. مردم داروهای پدر را دریافت کرده، اصول کار را از او آموخته، برای دعوای قبیله‌ای از او به عنوان میانجی استفاده کرده، بچه‌هایشان را به مدرسه او فرستاده و حتی به موعظه هایش با دقت گوش داده بودند اما وقتی پای آن می‌رسید که خدای باطل خود را ترک کرده و تنها خدای محبت را پرستش کنند، حاضر به این کار نبودند. «پوجاری» نیز که حدود یک کیلومتر دورتر از دهکده خانه داشت مخفیانه به ضدیت با کار آنها ادامه می‌داد.
تا اینکه آنفولانزا آمد. صدها نفر مردند. پدرو مادر شب و روز به دهکده‌های اطراف سر زده و از بیمارها دیدن می‌کردند. برایشان به فراوانی سوپ برنج آماده می‌کردند و بیمارهایی که را که در آتش تب می‌سوختند غذا می‌دادند. «پوجاری» هیچ کمکی نمی‌کرد وی چنان از سرایت بیماری ترس داشت که حاضر به ترک خانه‌اش نبود تا حتی در دفن مرده‌ها کمک کند. آنفلونزا تقریبا به آخر رسیده بود که خبر رسید؛ پوجاری و همسرش هم بیمار شده‌اند.
از آنجا که پدر خودش بیمار بوده و تب داشت مادر به کمک آنها شتافت. هر دو آنها رو به مرگ بودند و کودکشان نیاز به مراقبت و تغذیه داشت. «پوجاری» با صدای رنجوری التماس کرد؛ شما باید از بچه من مراقبت کنید. او را به دست محلی‌ها ندهید.
مادر به خانه بازگشت و گفت: ما یک بچه دیگر خواهیم داشت. او از خستگی نای حرف زدن نداشت. پدر نیز با اینکه تب داشت با شنیدن خبر از بستر برخاسته وبه خانه «پوجاری» رفت. وقتی که بازگشت صورتش از خنده باز بود و به فرزندانش پل و کانی گفت: فکر کنم به زودی شما یک خواهر کوچک خواهید داشت!
….دختربچه پوجاری به خاطر اسهال شدید به پاره‌ای از استخوان بدل شده بود. آنها او را شستند و یک از لباسهای کانی را به تنش کردند و در سبدی قرار دادند. یک ماه طول کشید تا جانی گرفت و از خطر مرگ رست. آن دختر بچه را «روث» نام گذاشتند، دیگر بچه‌ها هم او را مثل خواهر خود دوست داشته و از او مراقبت کردند. بعدها برادرش هم به او پیوست و یکی از اولین شاگردهای مدرسه کوچک پدر شد. نام او را «هارون» گذاردند. با مردن «پوجاری» به تدریج گروه مسیحیان روی تپه کولی هیل شروع به رشد کرد»
ترجمه و تدوین: دکتر زرین‌قلوب. بهار ۲۰۱۹
مرجع:
The life and work of Dr. Paul Brand: Ten fingers for God. Dorothy Clarke Wilson. Zendervan Publication. PP 16-19