مطالعه خاطرات و زندگینامه مسیحیان گذشته ما را با نمونه‌های نادری از افراد ازخودگذشته، خداپرست و انسان دوست آشنا می‌سازد که تا به کنون در روی کره زمین زیسته‌اند. «ویلیام شٍد» یک از چنین افرادی است. وی در سال ۱۸۶۵ میلادی در ارومیه و در خانواده‌ مبلغ مسیحی آمریکایی پا به دنیا گذاشت. پدر و مادرش مدت کوتاهی بعد از ازدواجشان آسایش و امنیت دنیوی را رها کرده و برای رسانیدن مژده انجیل به ایران آمده بودند. فعالیت آن‌ها -به دلیل شرایط حاکم- محدود به نستوریان ناحیه شمال غربی ایران بود. در آن زمان حدود سی هزار نستوری در ارومیه و هفتاد هزار نفر درکوه‌های کردستان ساکن بودند.

وقتی که ویلیام ۵ ساله بود مادرش به بیماری وخیمی مبتلا شده و خانواده برای استراحت به آمریکا بازگشتند. پدر و مادرش وی و برادر بزرگترش را در آنجا نزد پدربزرگشان گذارده و خود برای ادامه خدمت به ایران بازگشتند. وی تحصیلات متوسطه‌اش را در آمریکا گذرانده و در سن هفده سالگی به ایران بازگشت تا هم زبان سوری و پارسی‌اش را تقویت نموده و هم به پدرش کمک کند که مدت ده سال بود وطن را ندیده بود. در آن زمان شرایط کار برای مبلغین مسیحی بسیار سخت بود زیرا دولت ایران اعلامیه داده بود که هر مسلمانی که کتاب مقدس را بخواند سزاوار مرگ است. وی حدود چهار سال در آنجا بوده و با تدریس در کلاسهای مدرسه به پدرش کمک می‌کرد.

وی در سال ۱۸۸۹ به آمریکا رفته و در دانشگاه الهیات پرینستون به تحصیل الهیات پرداخت. پس از پایان دوره تحصیلاتش به او بورسیه تحصیلی می‌دادند اما تصمیم گرفت تا به ایران رفته و نور انجیل را به پیروان محمد برساند. ویلیام در سال ۱۸۹۲ به خدمت تمام وقت مسیح وارد شده و چند هفته بعد با کشتی به سوی ایران روانه شد. سپس به محض رسیدن به ارومیه کارش را به عنوان حسابرس امور مالی و مدیر مدارسی که در دهات تاسیس شده بود شروع کرد. بعد چند سال پدرش که به مدت ۲۵ سال در ایران خدمت کرده بود در سال ۱۸۹۵ فوت کرده و مادر بیمارش نیز از کارش استعفاء داده و به آمریکا برگشت.

 

اقلیت مذهبی

در آن زمان نستوریان که – به عنوان افراد کافِر و بی‌دین-  قرنها تحت سلطه و ظلم و آزار مسلمین زندگی کرده بودند، از لحاظ اخلاقی بسیار افول کرده و دروغ، خرافات و مشروب خواری در میانشان به فراوانی دیده می‌شد. ولی ۲۵ سال تلاش مبلغین مسیحی به تدریج نتیجه داده و آن‌ها را به سوی تعالیم کتاب مقدس بازمی‌گردانید. ایشان در جامعه ایران تحت فشارهای اجتماعی شدیدی قرار داشتند؛ به عنوان مثال تا زمان ناصرالدین شاه اگر یکی از آن‌ها به دین مبین اسلام می‌گروید تمام دارایی و املاک همهٔ اعضاء خانواده تا هفت نسل به او می‌رسید! تا همه آن‌ها  تشویق شوند و پشت به آئین مسیحیت کرده و به آغوش اسلام پناه آورند. خون بهای یک مسلمان ۱۰۰۰ تومان بود ولی خون بهای یک مسیحی ۳۰ تومان.

علاوه بر این فشارها جان مسیحیان نیز از گزند مسلمین در امان نبود. به عنوان مثال در سال ۱۹۰۴ فردی سیّد یک مسیحی را به قتل رسانید و «بنیامین لاباری» -مبلغ آمریکایی- دنبال کار را گرفت تا آن سیّد را دستگیر کرده و به قصاص عملش برسانند. ولی یکی از علمای ارومیه غیرت مذهبی‌اش به جوش آمده و دستور قتلش را صادر کرد و در نهایت «لاباری» را به دستور او کشتند.  به این دلیل ساده که یک «سیّد» از نسل پیامبر بوده و مردی مقدس محسوب می‌شده و یک کافِر حق نداشت انگشت به روی اولاد پیامبر بلند کند. به دلیل همین نابرابری‌های اجتماعی جوانهایی که وارد مدرسه‌های تحت نظر کلیسا می‌شدند به فکر رفتن به اروپا و یا آمریکا بودند زیرا امیدی به بهبود شرایط زندگی در آنجا نمی‌رفت.

نستوریان در سالهای آخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در شرایط بسیار نامساعدی قرار داشتند: از یک سو تعقیب و آزار و اذیت مداوم مسلمین و ماموران دولتی زندگی آن‌ها را مشکل ساخته بود از سوی دیگر حملات کردها که برای غارت و چپاول دارایی افراد ضعیف به آن‌ها حمله می‌کردند. بی‌نظمی عمومی و ناتوانی دولت وقت در اداره امور مزید بر علت بود.

در این دوره عده‌ای از ایرانی‌های روشنفکر که از استبداد پادشاه جانشان به لب رسیده بود دست به انقلاب مشروطه زده بودند تا دموکراسی  و حکومت مردمی را به ایرانی‌ها هدیه کنند. غافل از اینکه جایی که خرافات و تفکر اسلامی قرنها ریشه داشته، دموکراسی هرگز پای نمی‌گیرد. در این هیاهو امپراتوری عثمای قصد داشت تا همه مسیحیان را قتل عام کند و آن‌ها را از خطه ترکیه بیرون بیندازد، بدین جهت ترس به جان مسیحیان ساکن ایران نیز افتاده بود.  عده‌ای هم از سوی کلیسای ارتدوکس شوروی به ایران آمده تا کلیساها را تحت کنترول خود در آورده و مسیحیان را تحت حمایت سزار روسیه قرار دهند. به آن‌ها وعده داده شده بود که از ظلم و ستم و سلطه مسلمین رهایی یافته و خلاص می‌شوند. البته این کاملاً سیاست روس‌ها بود و هرچند ظاهری مذهبی داشت در‌واقع حرکتی سیاسی بود و باعث شد تا ایرانی‌ها بیشتر از مسیحیان نفرت پیدا کنند.

 

خدمت به ایرانیان

در سال ۱۸۹۴ ویلیام با نامزدش ازدواج کرده و او را به ایران آورد ولی همسرش بعد از هفت سال رنج و بیماری از دنیا رخت بربسته و او را با دو دختربچه کوچک در این جهان تنها گذاشت. در این بین کار ویلیام تدریس الهیات، مدیریت مدرسه‌ها در دهات اطراف، تدوین روزنامه در سوریه، موعظه روزهای یک‌شنبه و فراگیری زبان بود. هدف اصلی او تربیت رهبران کلیسا و مسیحیانی بود که بتوانند در آن اوضاع نابسامان به بقاء خود ادامه دهند.

در سال ۱۹۰۴ اولین مدرسه برای بچه‌های مسلمانزاده در ارومیه افتتاح شد. هدف از آن مدرسه این بود تا به نحوی مسلمان‌زاده‌ها را با کلام خداوند آشنایی دهد. یک سال قبل از آن وی با یکی از خانم‌های مبلغ ازدواج کرد تا از فرزندانش سرپرستی شود.

با شروع جنگ جهانی اول امپراتوری رو به زوال عثمانی از فضای پرآشوب بین‌المللی سوءاستفاده می‌کند تا هر نامسلمانی را از خطه اسلامی بیرون بیندازد. دولت مسلمان عثمانی  اقلیت ارامنه را از خاک ترکیه بیرون انداخته و دست به قتل عام وحشیانه ایشان زده و درنتیجه این سیاست شمار زیادی از آن‌ها جان خود را از دست دادند. در فاصله سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۰ میلادی  علاوه بر قتل عام ارامنه دولت عثمانی ۱۰۲۰۰۰ نفر از آشوریان را در ترکیه و ۴۷۰۰۰ نفر از آن‌ها را در ایران به قتل رسانید.

با شروع جنگ جهانی اول نیروهای روسیه خاک ایران را ترک کرده و بدین نحو مسیحیان تنها حامی قدرتمند خود را در آن منطقه از دست دادند. بعد مدتی نیروهای ترکیه جای آن‌ها را در منطقه گرفتند. با رفتن روسهای مسیحی و آمدن ترکهای مسلمان اکنون فرصت آماده شده بود تا قتل عام و غارت اموال مسیحیان به دست مسلمانها شروع شود. آشوریان نیز برای حفظ جان، مال و ناموس خود در سرمای سوزناک زمستان زن و مرد، کودک و بزرگسال دهات و روستاهای اطراف را ترک کرده و با دست خالی و پای برهنه به ارومیه پناه آوردند. تنها پناهگاه آن‌ها -برای در امان ماندن از دست مسلمین- ساختمان مدرسه و کلیسای آمریکایی‌ها بود. در عرض مدت کوتاهی نه تنها فضای داخلی بلکه حیاط آنجا هم پر از پناهجویان گرسنه و ترسیده شد.

بسیاری از مسلمانها که ادعای انساندوستی داشته و در این آشوب به مسیحیان پناهنده جا دادند، هرگز اموالشان را برنگردانده و مرتب از میمانهایشان می‌خواستند که به دین مبین اسلام بگروند! در این ماه‌های پر بلا و مصیبت بیش از دویست زن و دختر جوان به زور مسلمان شدند. به صدها زن و دختر دیگر تجاوز شد و هزار نفر از آن‌ها کشته شدند. حدود چهار هزار نفر هم از بیماریها مزمن جان باختند. در عرض ۵ ماه حدود ۲۰٪ از جمعیت مسیحیان آن ناحیه نابود گشت.

 

پناه بی‌پناهان

در این شرایط نابسامان که اوضاع بین‌المللی به هم ریخته، دولت مرکزی ضعیف و ناتوان است و قدرتهای همسایه بر سر تسلط بر ایران در جدل می‌باشند، گروهی که بیش از همه در خطر قرار گرفته بود مسیحیان بودند. آن‌ها ضعیف‌ترین و بی‌پناه‌ترین قشر جامعه بودند و طعمه‌ای راحت برای آدمیان گرگ صفت. به عنوان مثال وقتی که ترک‌ها سلماس را ترک می‌کردند دستور قتل عام مسیحیان را صادر کردند. درنتیجه ۸۰۰ مسیحی از زن و کودک و پیر و جوان شکنجه شده و قطعه قطعه شدند. حتی بعد از بازگشت روس‌ها و برقراری ظاهری امنیت مسلمین گاو و گوسفندی را  که از مسیحیان دزیده بودند به آن‌ها پس نمی‌دادند.

«دکتر شٍد» دروازه مجتمع کلیسا را به روی مردم آواره که به آنجا پناه آورده بودند باز کرده بود. بر فراز آن مکان پرچم آمریکا برافراشته شده بود تا آن‌ها را تحت حمایت دولت قدرتمند آمریکا قرار داده و از گزند ترکها در امان نگاه دارد. بدین نحو و در زیر سایه آن پرچم جان نزدیک به ۱۵۰۰۰ نفر در امان ماند. (همان پرچمی که امروزه هر از گاهی آن را در نمازهای جمعه به آتش می‌کشند). مردم آواره شده که وارد آن فضای محصور شده بودند به مدت ۵ ماه تماسشان را با دنیای خارج قطع بود. بیرون دروازه‌های مجتمع مبلغین مسیحی آدمکشی، دزدی، قتل و گرسنگی عاقبتی بود که انتظار همه غیرمسلمانها را می‌کشید. اما در فضای بین دیوارهای بلند آن مجتمع چندین هزارنفر زندگیشان از خطر مرگ و قحطی محفوظ باقی ماند. کلیسای مسیح در این شرایط تمام هم و غمش حفاظت از جان مردم بی پناه و فراهم آوردن خوراک برای آن‌ها شده بود.

سرانجام با نزدیک شدن نیروهای دشمن برای تسخیر ارومیه همه ساکنین دست به تخلیه آنجا زدند. «دکتر شٍد» که در ایران به بیماری سل مبتلا شده بود، در حال فرار از دست نیروهایی که قصد آشغال آنجا را داشتند و در راه همدان جانش را از دست داد. وی را در همانجا و به سرعت به خاک سپردند.

 

این مختصری است از زندگی این مسیحی شریف و خدمتش به هزاران غیرهموطن ایرانی. اما مراقب باشیم که نتیجه‌گیری غلط نکنیم؛ نمی‌توان نتیجه گرفت که همه آمریکایی‌ها مردمان شریف و انساندوستی هستند. باید پرسید که چه چیزی باعث شد تا آن آمریکایی ترک وطن کند و زندگی و خانواده‌اش را فدای مردم کشور دیگری سازد؟ برای این سؤال تنها یک پاسخ وجود دارد:  مَحبت مسیح. تنها و تنها عاملی که او را مجاب به این کار ساخت مَحبت به مسیح بود و پیروی از تعالیم مسیحیت. در حقیقت ما در زندگی این مبلغ مسیحی جلوه‌ای ناچیز از مسیح و مَحبت بی‌کرانش را می‌بینیم؛ هرچند به شکلی ناقص. «ویلیام شد» مثل هر یک از پیروان مسیح یادگرفت تا به دیگران مَحبت کرده و نیکبختی آن‌ها را بر آسایش خود ترجیح دهد.

همچنین در تاریخ نستوریان و شیوه‌ای که خداوند آن‌ها را از گزند حوادث در امان نگاه داشت، ما مَحبت بی‌خدشه مسیح را برای قومش شاهد هستیم؛ نستوریان از مسیحی بودن فقط نامی را یدک می‌کشیدند، با اندکی آگاهی از تعالیم مسیح. اما خداوند ما حتی برای آن‌ها -که در نظر همسایگانشان خوار و ذلیل و حتی نجس محسوب می‌شدند- در زمان جنگ، قحطی و نسل‌کشی پناهی را آماده کرده بود؛ سالها قبل از آغاز جنگ و آدمکشی، خداوند عده‌ای را فراخوانده و به ایران می‌فرستد تا وقتی که نیازمند شدند به آن‌ها پناه دهد. خداوند ما به فکر قوم خویش است و هرگز آن‌ها را رها نمی‌کند چنانکه از زبان اشعیاء نبی وعده داده است: «پس ترسان مباش زیرا من با تو هستم و هراسان مباش زیرا من خدای تو هستم. تو را تقویت خواهم کرد و یاری خواهم داد، و به دست راست عدالت خویش از تو حمایت خواهم نمود.» (اشعیاء ۴۱: ۱۰)

 

 

 برگرفته شده و تخلیص از کتاب:

  The measure of a man: The life of William Ambrose Shedd, Missionary to Persia

By: Mary Lewis Shedd.  George H, Doran Company, New York 1922