آرتور والکینگتون پینک (آ.و. پینک) در سال ۱۸۸۶ میلادی در خانواده‌ای مسیحی در ناتینگهام  انگلستان به دنیا آمد. وی در حدود ۲۲ سالگی تحول روانی را تجربه کرده و با ایمان به مسیح وارد حیاتی نو شد. بعد از مدتی خود را به دانشکده الهیات مسیحی معرفی نموده و پس از پایان تحصیلاتش به خدمت تمام وقت مسیحی وارد گشت. در آغاز خدمتش او را به شبانی کلیسایی در شهر سیدنی اسرتالیا دعوت کردند اما به دلیل تفاوت نظری که در مورد مسایل الهیات داشتند بعد چند سال مجبور به ترک آن دیار شد. سپس مدتی را در آمریکا گذرانیده و در جلسات گروهی بشارت انجیل شرکت فعالی داشت. از همان ابتدا وی زمینه فعالیت و خدمت خود را نه به عنوان شبان یک کلیسا بلکه به عنوان یک معلم می‌دید. به همین منظور دست به چاپ ماهنامه‌ای به نام «مطالعه در کتاب مقدس» زد که تا پایان عمرش هر ماهه آن را به دست علاقمندان کلام می‌رسانید. پس از مرگش مجموعه این نوشته‌ها را در ۳۳ جلد کتاب جمع‌آوری کردند.

پیش از آغاز جنگ جهانی دوم او به همراه همسر آمریکایی‌اش به انگلستان بازگشت. آن‌ها در زمان جنگ مجبور شدند برای در امان ماندن از بمباران مداوم نیروهای آلمان به جزیزه‌ای در اسکاتلند نقل مکان کنند. وی سالهای باقیمانده عمر خود را در اتاقی اجاره‌ای در آن مکان سپری کرده و تمام وقتش را صرف تحقیق و تفسیر کلام خداوند نمود. اگر چه در طول حیاتش عده محدوی پی به توانایی او به عنوان معلم کلام بردند اما پس از مرگش، امروزه نوشته‌های او در بین مسیحیان انگلیسی زبان از ارزش والایی برخوردار است.

برای آشنایی با این مرد خدا شایسته دیدیدم تا لحظات آخر زندگی او را در این مختصر به فارسی برگردانیم. در اینجا همسر او در باره لحظات آخر زندگی‌اش می‌نویسد. (ببینید چه تفاوت شگرفی است بین مرگ یک مسیحی واقعی و مرگ یکی از افراد فامیل یا دوستان مسلمان ما!)

«« یک شب در ماه می تشنج او را گرفت که چند دقیقه به طول انجامید. پس از آنکه به حال عادی بازگشت گفت: «به زودی به جلال و به خانه آسمانی خواهم رفت، نمی‌توانم زیادی منتظر بمانم. ای جان من خداوند را متبارک بخوان و هرچه در درون من است نام قدّوس او را متبارک بخواند. خیلی خوشحالم، دوست داشتم تمام این مزمور را به آواز بلند بخوانم.» وقتی که دید من در حال گریه کردن هستم پرسید: «عزیزم، چرا گریه می‌کنی؟ باید شاد باشی که من به زودی به خانه‌ام می‌روم.» گفتم که من به حال خودم زار می‌زنم که تنها می‌مانم. می‌دانستم که برای او خوب است اما از جدایی واهمه داشتم. او مهربانانه گفت: «خداوند در تمام این سالها به نحو شگفتی به ما مَحبت نشان داده و ما را تا به اینجا به سلامت رسانیده. او هرگز تو را در ساعت بزگترین نیازت به حال خود رها نمی‌کند. فقط با تمام دلت به او اعتماد کن. او ناامیدت نمی‌سازد.»

پس از آن شب او مرتب برنامه‌ریزی می‌کرد، همه چیز را روبه راه می‌ساخت و به من می‌گفت چه باید بکنم گویی قصد داشت به سفری طولانی برود. در بین موضوع‌های مختلف از من خواست تا قبل از بسته شدن آن مجله تمام مقاله‌هایی را که هنوز چاپ نشده بودند در آن به چاپ برسانم. چون می‌دید که وقت کمی برایش باقی‌مانده تلاشش را افزون کرده بود تا همه نوشته‌هایی را که نیمه تمام گذارده بود به آخر برساند. نکته زبانش هر روزه این بود: «خداوند نیک است و نیکی می‌کند.» او – بر خلاف عده زیادی- کاملاً به مشیّت و خواسته خداوند اعتماد داشت تا به آنجا که چندین بار گفت: «بگذار تا آنچه را که صلح می‌داند در باره من انجام دهد.» یک بار وقتی که با او درباره خداوند و شیوه‌ای که در طول این سالها با ما مدارا کرده بود سخن می‌گفتیم گفت: «او همه چیز را به نیکویی به انجام رسانیده است. همه چیز عزیزم، نه فقط بعضی چیزها!»

وی روز چهارشنبه از دنیا رفت و سه شنبه – روز قبل از آن- وقتی که من مشغول کارهای روزمره بودم، او -که توی تختخواب بود- شروع کرد به صحبت کردن: «تاریکی گذشت و اکنون نور واقعی می‌درخشد؛ بیش از پیش به آن روز کامل» سپس سرش را از روی بالش به سوی سقف بلند کرد و ادامه داد: «اکنون تمام جلال در انتظار من است. نمی‌توانم مثل «رادرفورد» بسرایم که: نیمه شب تاریک تاریک بود…زیرا تجربه زندگی من با او بسیار متفاوت بوده است. اما با ادامه غزل او هم‌رأی هستم که می‌سراید: صبحگاهان از راه می‌رسد و جلال در سرزمین امانوئل…من این تاریکی را پشت سر می‌گذارم برای تو که باید زیارت زمینی‌ات را در آن به آخر برسانی.»  در پاسخش گفتم: «این همه برای تو زیباست.»  که بلافاصله ادامه داد: «برای تو هم می‌تواند زیبا باشد اگر ترس و شک‌هایت را دور بیندازی و تمام اعتمادت را بر مسیح قرار دهی.»

آن روز عمده ساعت بیداری‌اش را توی صندلی نشست و با تلاش زیاد مقاله‌ای را -که خیلی دوست داشت تا آن را تمام کند-برای من روخوانی کرد ولی می‌گفت که حس می‌کند برای کامل کردنش خیلی دیر شده است. فقط چهار جمله باقی‌مانده بود که قلم و کاغذ و عینکش را کنار گذارده و به من گفت: «مرا بگذار توی تختخوابم.» من نمی‌دانم چطوری موفق شدم این کار را بکنم ولی خداوند در رحمت عظیمش به هر دو ما کمک کرد؛ حدود یک ساعت طول کشید تا حالش کمی بهتر شد و توانست سرش را روی بالین بگذارد. بعد از چند لحظه استراحت گفت: «قلم و کاغذت را بیاور اینجا تا این چهار جمله را هم برایت دیکته کنم تا بعد از اینکه من رفتم بتوانی آن‌ها را تایپ کنی.» من این کار را کردم و وقتی که به آخر رسید گفت: «کار من تمام شد. مسابقه من به نقطه پایانش رسید. حاضرم تا بروم. دلم هوای رفتن را دارد.» بعد از آن دیگر از جایش تکان نخورد اما همچنان شادمان بود و خداوند را ستایش می‌کرد.

در آن شرایط مزمور ۲۳ داعم ورد زبانش بود و آن را هم برای من و هم برای خانم پرستار -که مسیحی بود- تکرار می‌کرد. بسیار سخنان زیبایی را بر زبان جاری ساخت به عنوان مثال: «از تمام وعده‌های نیکی که خداوند داده است حتی یکی را هم زیر پا نگذارده و به همه وفا کرده است.» و یا شنیدم که گفت: «با من موافق گناهانم عمل ننموده و به من بر حسب خطاهایم جزا نداده است.» و یا «شب‌های رنج‌آوری سهم من بوده است اما من گلایه‌ای ندارم زیرا خداوند با لطف پدرانه در همه عمرم مرا از درد و رنج بدنی تا به کنون در امان نگاه داشته است.» یکبار شنیدم که از پرستارش می‌پرسد که آیا با این شعر زیبا آشنایی دارد؛ « شاه مَحبت شبان من، نیکی او به ابد…محتاج به هیچ نیستم، از آن او به ابد» یک بار هم که از درد سخت به خود می‌پیچید چنین گفت: «بچشید و ببینید که خداوند نیکوست. خوشا به حال کسی که به او توکل می‌دارد.» دوست عزیزی آمد تا هم به پرستار استراحت داده و هم با من باشد و ما بارها صورتش را دیدیم که نورانی بود و یقین پیدا کردیم که رؤیای جلال را می‌بیند. سپس شنیدیم که می‌گوید -و این آخرین کلامش بود- «کتاب مقدس تفسیرکننده خودش است.» که به ما نشان داد که در آن لحظات فکرش کجا متمرکز است. پس به این شیوه کارش را به آخر رسانیده و از این جهان رفت تا با او باشد که دوستش می‌داشت و سالهای سال خدمتش کرده بود. خداوند را با من ستایش نمایید. نام او را با یکدیگر برافرازیم.»»

 

 

ترجمه و برگرفته شده از:

  The life of Arthur W. Pink.  By: Iaian H. Murray :  The banner of truth trust. 1981. pp 180-182