«باز گفت شخصی را دو پسر بود. روزی پسر کوچک به پدر خود گفت، ای پدر سهم اموالی را که به من می‌رسد به من بده. پس او دارایی خود را بین آن دو تقسیم کرد. و چندی نگذشت که آن پسر کوچکتر آنچه داشت را جمع کرده به سرزمینی دور کوچ کرد و به عیاشی ناهنجار سرمایه خود را تلف نمود. و چون تمام را صرف نموده بود قحطی سختی در آن دیار حادث گشت و او شروع کرد به محتاج شدن. پس رفته خود را به یکی از اهل آن سرزمین پیوست. وی او را به املاک خود فرستاد تا خوکبانی کند. و آرزو می‌داشت که شکم خود را از خوراکی که خوکان می‌خوردند سیر کند و هیچ‌کس او را چیزی نمی داد. در آخر به خود آمده گفت، بسیاری از کارگران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگی هلاک می‌شوم. برخاسته نزد پدر خود می‌روم و بدو خواهم گفت، ای پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده‌ام و دیگر شایسته آن نیستم که پسر تو خوانده شوم. مرا چون یکی از کارگران خود بگیر. بلافاصله برخاسته به سوی پدر خود متوجه شد. اما هنوز دور بود که پدرش او را دیده ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده بوسید. پسر وی را گفت، ای پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده‌ام و بعد از این لایق نیستم که پسر تو خوانده شوم. اما پدر به غلامان خود گفت بهترین جامه را از خانه آورده و بدو بپوشانید و انگشتری بر دستش کنید و کفش بر پاهایش. و گوسالۀ پرواری را ذبح کنید تا بخوریم و شادی نمائیم زیرا که این پسر من مرده بود، زنده گردید و گم شده بود، یافت شد.» (انجیل لوقا ۱۶: ۲۴-۱۱)

این یکی از معروفترین تمثیل‌های خداوند ما عیسی مسیح است؛ تمثیل دو پسر. هر یک از ما قبل از ایمان آوردن به مسیح، به یکی از این دوپسر شباهت داریم. این تصویری است که خداوند از ما و طرز تفکرمان نسبت به او ارائه می‌دهد. اکثر مردم شبیه پسر جوانتر هستند و در این مختصر ما فقط به او توجه می‌کنیم. در این مثل که بسیار ساده و قابل فهم است، پدر نشانگر همان خدای جاویدان بوده و دو پسر، من و شما هستیم.

این مثل شروع غیرمنتظرانه‌ای دارد؛ پسری جوان عملأ به پدرش می‌گوید که، من تو را نمی‌خواهم، به تو هیچ احتیاجی ندارم، از تو متنفرم و نمی‌خواهم وجودت را تحمل کنم. حال باید آن کاری را که من می‌خواهم برایم انجام دهی؛ فرض کن که تو مرده‌ای و من از دستت خلاص شده‌ام، پس همین حالا سهم میراث مرا به من بده. من با آن ثروت از این خانه می‌روم و خیالم برای همیشه از دست تو راحت می‌شود.

چگونه ممکن است کسی تا این حد از پدرش بی زار باشد؟ در این تمثیل به نظر می‌رسد که پدر فردی نیک و مهربان است و حتی به این خواستۀ خودخواهانه پسر عمل می‌کند. چرا پسر از چنین پدری متنفر است؟ پسر جوان حتی نمی‌خواهد با او زیر یک سقف زندگی کند و از پدرش فراری و گریزان است.

اگرچه این مثل اغراق آمیز و ناباورانه به نظر می‌آید اما دقیقأ وضعیت ما را از نظر روحانی نشان می‌دهد. همۀ ما با نحوۀ زندگی‌مان گویی اعلام کرده‌ایم؛ ای خدا تو را در زندگی خود نمی‌خواهیم، کاری با تو نداریم، ما را به خیر تو امید نیست، شّر مرسان! ما هر آنچه را که خداوند به ما عطا کرده از او گرفته و صرف خود و خواسته هایمان می‌کنیم: حافظه‌ام، هوش خدادادی، استعدادهای فردی، دارایی و هرچه بدستم می‌رسد گویی تعلق به من دارد و آن را برداشته و حق مسلم خود می‌دانم که به هر نوعی که دوست دارم از آن استفاده کنم. نه کاری به خدا دارم ونه نیازی به او می‌بینم.

این تصویری واقع‌بینانه است که مسیح از ما ترسیم می‌کند؛ پسران ناخلفی که همۀ برکات خداداد را از وی گرفته و از او فراری هستیم. همچون آن پسر به پدر آسمانی خود می‌گوئیم:«سهم اموالی را که باید به من برسد، به من بده» به همین گونه خداوند در ارادۀ مقدر خویش به ما این اجازه را می‌دهد تا به نحوی که دوست داریم و بدون توجه به او زندگی کنیم. خداوند به ما این اجازه را می‌دهد تا با غرور و خودخواهی او را رّد کرده و بدنبال لذّات فردی خود برویم.
باید از خود سؤال کنیم، آیا این من هستم که با پدر مهربان خویش اینگونه رفتار نموده‌ام؟ آیا این من هستم که بدنبال بهانه‌ای بودم تا برای همیشه از دست خدا فرار کنم؟

فراری

«و چندی نگذشت که آن پسر کوچکتر آنچه داشت را جمع کرده به سرزمینی دور کوچ کرد و به عیاشی ناهنجار سرمایه خود را تلف نمود.»
وی به‌قدری از پدرش بی زار بود که درنگ نورزیده و به سرعت او را ترک می‌کند. برخورد ما نیز با خداوند دقیقأ به همین شکل است؛ به محض اینکه به جوانسالی و بلوغ می‌رسیم، خدا را کنار گذارده و بدنبال خوشی‌های زندگی می‌دویم.

در این مثال، پسر به ‹سرزمینی دور› می‌رود. او می‌خواهد تا آنجا که ممکن است از پدرش دور باشد و نه خبری از او داشته باشد و نه پدرش چیزی راجع به او بشنود. ما نیز دوست داریم تا جای ممکن خدا را از فکر و اندیشۀ خود دور سازیم. ما یاغی هایی هستیم در حال گریز مداوم، از این پناهگاه بدان پناهگاه، از این گناه بدان گناه، از این فلسفه بدان فلسفه. چقدر این مثال واقعیت دارد! مسیح یک نابغه نبود، او خدای عالم است و هر کلمه و هر اشارۀ این مثل حقیقت دارد. ما نیز چون آن پسر فراری، زندگی خود را صرف ‹عیاشی ناهنجار› می‌سازیم. کلمۀ یونانی که در متن اصلی از آن استفاده شده به معنی ‹زندگی اسراف آمیز یا زندگی هدردهنده› می‌باشد. ما هم زندگی و سرمایۀ عمر خود را تلف می‌کنیم. نه علاقه‌ای به خدا داریم، نه می‌خواهیم تا او را درست بشناسیم و نه او را دوست داریم. علاوه بر آن وقتی که زندگی ریاکارانه افراد مذهبی و مسلمین ظاهرپسند را می‌بینیم، بیشتر از خدا متنفر می‌شویم. ما تنها خیال داریم که ‹این یک دم عمر را غنیمت شمریم› و تا جایی که می‌شود لذات زندگی را تجربه کنیم. ما به کّلی فراموش می‌کنیم که روزی باید پاسخگوی زندگی تلف شده خود باشیم.

قحطی

« و چون تمام را صرف نموده بود قحطی سختی در آن دیار حادث گشت و او شروع کرد به محتاج شدن.» هر لذتی که از زندگی داشت و هر سرمایه ای که اندوخته بود، همه تلف شد و قحطی سختی در آن دیار حادث گشت.

نوعی قحطی نیز ممکن است در زندگی ما پدیدار شود؛ قحطی روحانی، قحطی معنایی برای زندگی، پوچی و بی‌معنی شدن حیات و احساس خلأیی درونی. روح ما گرسنه است و از برکات خداوند بی نصیب. همۀ ما گناهکاریم و به مرور زمان در منجلاب گناهان غرقه شده و روز به روز از لحاظ روحانی بدتر و بدتر می‌شویم.

در این مثل، وقوع قحطی آن پسر را بلافاصله به خانۀ پدرش باز نمی گرداند. خیر، او خیال می‌کند که می‌تواند مشکل خودش را حل کند. اما بهترین کاری که می‌تواند بکند این است که کاری در خوکدانی پیدا کند. « پس رفته خود را به یکی از اهل آن سرزمین پیوست. وی او را به املاک خود فرستاد تا خوکبانی کند. و آرزو می‌داشت که شکم خود را از خوراکی که خوکان می‌خوردند سیر کند و هیچ‌کس او را چیزی نمی‌داد.»

با چشمان خیال می‌توان این مرد مغرور را دید؛ وی که چنان به خود اطمینان داشت و فکر می‌کرد می‌تواند راه حلی برای رهایی از این مخمصه پیدا کند، اکنون به گرسنگی افتاده و مجبور به خوردن خوراک خوک ها شده است! چه تصویر زنده‌ای از وضعیت ما؛ خداوند دقیقأ شرایط ما را به تصویر کشیده است. ما هم وقتی که به قول معروف به آخر خط می‌رسیم، وقتی وجدان خفته مان بیدار شده و ما را معذب می‌کند، وقتی احساس تهی بودنی در دل خویش داریم، آنگاه به سوی اعمه اطهار، دعای ندبه، چهارده معصوم و خرافات دین جاهلی روی می‌کنیم. ما سعی می کنیم با اعمال مذهبی و زاهدانه خود را تسلی دهیم. و یا روی به عرفان شرقی، فلسفۀ غربی می‌کنیم و با این کار گویی سر به آخور خوکدانی کرده تا با ولع از این خوراک خوکها شکم خود را سیر سازیم! ولی هیچ یک قادر نیست تا خلاء درونی ما را پر سازد.

بیداری

«در آخر به خود آمده گفت، بسیاری از کارگران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگی هلاک می‌شوم.» عاقبت وی به خود آمد، گویی چشمانش باز شد و شروع کردن به درست فکر کردن. ما هم وقتی از خدا دوریم، چشمانمان به روی واقعیتها بسته است . گویی در خواب راه می‌رویم و نسبت به حقایق اطرافمان بی توجهیم. ما در خواب خوشی راه می وریم که ارتباطی با واقعیت ندارد. خطری که در انتظارمان است را نادیده گرفته و به فکر آینده و عاقبت کارمان نیستیم.

اما وقتی که آن پسر به خود آمد، شروع کرد به منطقی فکر کردن؛ چرا من باید گرسنگی بکشم؟ درحالکه حتی نوکرهای پدرم غذای کافی برای خوردن دارند. باید به سوی او بازگردم. ما هم باید به همین نتیجه‌گیری برسیم؛ چرا باید زندگی من تیره و بدون امید باشد؟ بدون پدری در آسمان، بدون پاسخش به دعاهایم، بدون نور امیدی و بدون مَحبت خداوند.

حال چه باید کرد؟ راه حل من چیست؟ من از کدام طرف می‌رسم به خدا؟ بگذارید تا ببینیم که آن پسر چه چاره‌ای جست. « برخاسته نزد پدر خود می‌روم و بدو خواهم گفت، ای پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده‌ام و دیگر شایسته آن نیستم که پسر تو خوانده شوم.» ای پدر من حتی اگر یکی از نوکرانت باشم بهتر از این است که یاغی بمانم. اینگونه است که باید فکر کنیم. بایستی بدون بهانه نزد خداوند رفته و بگوئیم، ای خداوند من گناهکارم و شایسته رحمت تو نیستم.

آن پسر هیچ بهانه‌ای برای توجیه خطایش نیاورد. او نگفت که، ای پدر من اشتباه کوچکی کردم، راستش تقصیر من نبود، رفیق بد مرا از راه بدر کرد، من چندان هم پسر ناخلفی نیستم! خیر. باید بدون بهانه به گناهکار بودن خود نزد خداوند اعتراف کرده و با دلی شکسته به مسیح روی کنیم.

اگر کسی که او را می شناخت به وی می‌گفت، صبر کن! من داستان زندگی‌ات را می‌دانم؛ تو میراثت را از پدرت گرفته و فرار کردی، چگونه انتظار داری تا او تو را بپذیرد؟ پسر جوان پاسخ می‌داد، اما تو پدر من را نمی‌شناسی. او بسیار مهربان و دل‌رحم بوده و اگر به او روی آورم مرا بدون شک می‌پذیرد. ما نیز باید به گناهان خود اعتراف کرده و به سوی مسیح دعا کنیم. تنها به فکر آن افتادن فایده‌ای ندارد، بلکه باید عمل کنیم.

بازگشت

« بلافاصله برخاسته به سوی پدر خود متوجه شد. اما هنوز دور بود که پدرش او را دیده ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده بوسید»
سؤال این است که وی چگونه می‌توانست نزد پدرش برود؟ او که از گرسنگی به حال مرگ افتاده بود و در سرزمینی دور زندگی می‌کرد، چطور می‌توانست آن مسیر طولانی را با پای خود بپیماید؟ فکر نکنید که او نیمی از راه را رفت و بعد پدرش به دیدارش آمد! نه، وقتی که هنوز بسیار دور بود و تنها به سوی پدرش متوجه شده بود، پدرش او را دید و به سویش آمد. حال او بسیار وخیمتر از آنی بود که بتواند خودش را به خانه‌اش برساند، بلکه پدرش باید به استقبالش می‌آمد.

این کاری است که خداوند باید برای ما انجام دهد. ما اگر تصمیم به بهبود خود گرفته و سعی کنیم آدم بهتری شویم، راه به جایی نخواهیم برد. اگر با انجام کارهای مذهبی بخواهیم به بهشت و حضور خداوند برسیم، به بیراهه رفته‌ایم. گناه، راه ما به ملکوت خداوند بسته است و در توان ما نیست که این فاصلۀ بی نهایت را طی کنیم. خداوند باید به کمک ما بشتابد. به همین دلیل است که عیسی مسیح به زمین آمد. او پیامبری اعظم نبود بلکه نجات دهندۀ قوم خداوند و گناهکاران. خداوند پای به جهان مادی گذارد؛ تجسم مسیح شگفت ترین پدیده تاریخ است، حتی عظیم‌تر از آفرینش جهان. مسیح که در ذات خود خداست، بر روی صلیب مُرد! او اجازه داد تا دستگیر شده و مطابق پیش دانی خداوند به صلیب کشیده شود. بر روی صلبیش، مسیح از خدای پدر خواست تا او را به جای ایماندارانش مجازات کند. تمامی مجازات ازلی که گناهکاران باید متحمل شوند، بر مسیح گذارده شد. مسیح به خاطر محبتش به ایماندارانش این جام زهر را تا قطرۀ آخر نوشید. او به پدر گفت، بگذار تا من به جای آن‌ها مجازات گردم تا ایشان به رایگان بخشوده شده و به بهشت نزد ما بیایند.

شما باید به این حقیقت ایمان بیاورید که مسیح برای گناهکاران مُرد و هرکس که به او ایمان آورد رستگار خواهد شد. ایمانداران مسیح به خانواده الهی پیوسته و خدا پدر آسمانی آن‌ها می‌شود. حقیقت شگفتی آوری که در این آیه بدان اشاره شده است: « اما پدر به غلامان خود گفت بهترین جامه را از خانه آورده و بدو بپوشانید و انگشتری بر دستش کنید و کفش بر پاهایش» شگفتا که پدر او را به مقام فرزندخواندگی اش باز می‌خواند! انگشتری به او می‌دهد و جشن و سرور برپا می‌شود.

این اتفاقی است که برای هریک از ما رخ خواهد داد گر به سوی خداوند زنده روی آوریم. او ما را به خانواده الهی خود واردساخته و به ما حیات جاودانی می‌بخشد. ما تا به ابد به او تعلق خواهیم داشت. او شادمانه ما را پذیرا شده و خواهد گفت، «این پسر من مرده بود، زنده گردید و گم شده بود، یافت شد.»

آیا شما از لحاظ روحانی مرده‌اید؟ آه، مگر مسیح به شما حیات جاودان بخشد. آیا شما از نظر روحانی گم شده‌ و در جادۀ تباهی به سوی مکافات ابدی روانه اید؟ آه، مگر مسیح به شما حیاتی تازه بخشیده و رستگارتان سازد.

به سوی مسیح آمده و او را کشف کنید. او هرگز جویندگان خود را رّد نمی‌کند. به همین دلیل هم این مثال را آورده تا شما را تشویق کند تا به او روی کنید.

موعظه دکتر پیتر مسترز – تجرمه دکتر زرین قلوب